جمعهای که گذشت یک زوج در حوالی کرج با هم ازدواج کردند. نزدیک عصر داماد، عروس را از آرایشگاه سوار ماشین کرد و بوق زنان به تالار رساند، ولی وقتی عروس سراغ جواهراتش را از داماد گرفت با چشمهای مات زده و دهان بازمانده او روبهرو شد، چون کیفی که پر از جواهر و پول نقد بود و محتویاتش 60 میلیون تومان میارزید، ناپدید شده بود.
بین عروس و داماد چه گذشت ما نمیدانیم، فقط آنقدر میدانیم که آنها همه کنجها و پستوها را گشتند و سراغ کیف را از همه گرفتند اما نتیجه هیچ بود، هیچ. عروس بیجواهر و داماد بی پول در مهمترین شب زندگی تماشایی است ولی آنها خودشان را کنترل کردند و موضوع را به رویشان نیاوردند تا مراسم با خوشی تمام شود.
آن شب گذشت، شاید مثل گذشتن سیخ کباب از درون گوشت؛ ولی به هرحال صبح که دمید خبری خوش با خود آورد. مردی که یابنده کیف بود با عروس و داماد تماس گرفت، از کیف گمشده خبر داد، آدرسش را گفت و سر قرار حاضر شد.
او مردی بود معتاد، کارتن خواب، ساکن ساختمانی مخروبه، از همان آدمهای مرموز و قوزکردهای که هول به دل مردم میاندازند، از همانها که تنها چیزی که به آنها نمیچسبد، وجدان است.
اما او کیف را سالم و بدون کاستی تحویل داد؛ نه به پولها دست زد و نه به جواهرات. میگویند معتاد صد تومانی را روی هوا میزند تا خرج دوا کند، اما او این کار را نکرد. شاید بگویید نشئه بوده و از خود بیخود، اما اگر اینطور بوده همین که به صاحب کیف زنگ زده نشان میدهد که هشیار بوده. شاید هم بگویید خمار بوده که اگر اینطور بوده دیگر دلیلی نداشته به صاحب کیف رحم کند.
پس معادله او از این جنس نیست، او آدمی با وجدان است که افتادنش در دام اعتیاد با آنکه هیبتش را ریخته اما انسانیتش را دست نخورده باقی گذاشته. میگویید این آدم استثناست؟ بله، حتما استثناست، ولی او با همین ظاهر غیرموجهش کاری کرده که شاید آدمهایی که سر و وضع مرتبشان حمل بر با وجدانیشان میشود تا این حد مقابل پول بادآورده، مقاوم نباشند.
http://www.jamejamonline.com/newstext.aspx?newsnum=100826541095